ترمهترمه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

ترمه نابم

لحظه دیدار

  مگه تموم میشدن؟لحظه های انتظارو میگم...بلاخره بعد از سختی ها آرامش روی خودشو نشون داد.آخه خدا خودش تو قرآنش وعده داده... و تو عزیزم در آخرین ساعات پنجمین روز از دومین ماه فصل زمستون از راه رسیدی "چهارشنبه5/11/1390"و آرامش و گرمای زندگیمونو با اومدنت چند برابر کردی... جونم برات بگه:اون روزصبح نوبت دکتر بیهوشی داشتم(آخه مامان با مواد بیهوشی حساسیت داره),با خاله آرزو که همیشه مثل یه فرشته مهربون کنارمون بود رفتیم پیش آقای دکتر.بعد از معاینه وقتی دکتر فشارمو گرفت 14 بود.تعجب نکردم چون تو این اواخر مرتب فشارم بالا میرفت و چند بار بستری شدم اما چون یکم ورم هم داشتم دکتر سریع آزمایش دفع پروتی...
10 آذر 1391

روی ماه تو...

  عزیزم...دوست داشتم هر چه زودتر فرشته ی کوچولومون رو که تو بودی ببینم...منو از اتاق ریکاوری از یه راهرو عبور دادن.توی مسیر کم کم دردم بیشتر میشد.اولین صدایی که خیلی یادمه شنیدم صدای باباجون منصور بود که با خوشحالی بهم تبریک می گفت.بعد صدای مامان جون,مامان پری,خاله آرزو,خاله اعظم,دایی رضا وناگهان صدای گریه قشنگ تو عزیزمو شنیدم...همه از زیبایی و سفیدی و چشمان رنگیت میگفتن و من باورم نمی شد...باور نمیکردم که خدای مهربون منت بر ما تمام کرده و فرزند سالم و زیبا بهمون عنایت کرده...باورم نمی شد تا وقتی که خاله آرزو تو خوشکلمو جلو آورد و روی ماهتو دیدم.حس و حالمو نمیتونم وصف کنم.انگار رها شده بودم از همه چیز,از خودم,از چند سال انتظار,...
10 آذر 1391

ماجرای تولد

  لحظه دیدار نزدیک است...از لحظه ای که فهمیدم قراره بزودی ببینمت مرتب این جمله رو با خودم زمزمه میکردم.ساعت 11:30 شب مامانو آماده اتاق عمل کردن وبه سمت اناق عمل بردن.تو یه لحظه همه اومده بودن تا ما رو (من و تو عزیزمو)همراهی کنن.مامان پری و بابا جون منصور*مامان جون* دایی رضا*دایی محمد*خاله اعظم و محمدرضا و عمو مهدی(بابای محمدرضا) *خاله عاطفه*خاله آرزو و امیر هم که از اول بودن و امیر با حرفای با مزش مامانو میخندوند .یه بسته چوب شور هم دستش گرفته بود و میخواست به زور محبت کنه !!! ... ما رو از زیر قرآن رد کردن و این در حالی بود که بابا مجتبی مرتب تماس میگرفت و نگران حالمون بود.فکر میکرد فقط منو بستری کردن و خبر...
10 آذر 1391

جشن نامگذاری...

            بعد از ورودت به خونه,دونه دونه مهمونا از راه رسیدن.آخه بابا مجتبی اونا رو برای جشن تولد و نامگذاری تو دعوت کرده بود.بعد از ظهر اون روز عمه مهدخت و عمه مهناز ستاد استقبال از تو رو تشکیل داده بودن و همگی(بابا مجتبی,باباجون منصور,مامان پری,عمو محمد,بردیا جون)برای برگزاری مراسم همکاری کرده بودن...مراسم با اومدن مهمونا شروع شد.بابا جون کرامت توی گوش راستت اذان گفت و بابا جون منصور توی گوش چپت اقامه گفت.بعد من و بابایی اسمتو رسمآ اعلام کردیم و تو را "ترمه" نامیدیم. ترمه یعنی لطافتی از جنس حریر,بافتی ابریشمین و ظریف... و تو عزیز...
9 آذر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترمه نابم می باشد